دختری وارد به ورزشگاه شد
شیخی از این ماجرا آگاه شد
جانب تهران روان گشتی ز قم
بین مردان رفت در استادیوم
دخترک با ریش بند و با کلاه
پشت مردان بود آنجا در پناه
زد هوار آن شیخ که هستی کجا؟
با چه جرأت کرده ای این ماجرا؟
از کجایی؟ کیستی؟ نام تو چیست
دخترک، بابای دیّوث تو کیست؟
آمد از پشت جماعت این صدا:
کای پدر، بابای دیّوثم شما!
این منم عاصی شده فرزند تو
کرده ام خود را رها از بند تو
خواستی بدجور محصورم کنی
از میان مردمان دورم کنی
خانه زندان بود و من زندانیت
حبس در بیرحمی و نادانیت
گر که مردی کرد از کوچه عبور
تو مرا میخواستی با چشم کور
گفته بودی گر که باشم یار کس
از من و از یار من گیری نفس
موی من گر شد برون از روسری
از جنابت فحش بود و توسری
من شکستم آن قفس را ای پدر
دور محکومیّتم آمد به سر
آمدم از قم به اینجا روز پیش
تا هواداری کنم از تیم خویش
بر سر خود کوفت آن شیخ، آن پدر
تیم هم داری تو؟، پس خاکم به سر
دختری تنها میان جمع مرد؟
هیچ دختر یک چنین خبطی نکرد
گفت دختر ای پدر، کم گو سخن
بویفرندم هست اینجا پیش من
شیخ روی کول خود بگذاشت دم
پس پسک برگشت تا اعماق قم